آقا جان!
دردهای زیادی است که به آن ها وعده داده ام با آمدنت علاج می شود. جمعه ها دم غروب وقتی آسمان از اندوه نیامدنت دوباره مثل صد ها سال دیگری که خون گریسته است اشک سرخ می بارد، به خود می گویم: آقا باز هم نیامد…
درست جمعه ها، وقتی قلبم و قلب همه از تنگی فراغت مثل لاله ای که زیرپا لگد شود چروکیده و رنجیده می شود، با خود می گویم: این درد عاقبت مرا خواهد کشت، اما کمی بعد به خود نهیب می زنم که؛ نه او خواهد آمد…
وآن گاه از دیدگانم قطره اشکی می چکد وبا دلی سوزان می گویم: مهدی جان! من بدم و لایق تو نیستم، اما تو نظرت را از من مگیر…
مولا جان! من نشانی از تو ندارم، اما نشانی ام را برای تو می نویسم. در عصرهای انتظار به حوالی بی کسی قدم بگذار، خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو، کلبه غریبی ام را پیدا کن. کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزو های رنگی ام، در کلبه را باز کن، به سراغ بغض خیس پنجره برو وحریر غمش را کنار بزن، مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق عصاره انتظار است…
آخرین نظرات