تو یکی از عملیات ها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم: اگر ان شاء الله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو می اندازم تو ضریح امام رضا (علیه السلام). … (که) کاملاً صحیح و سالم رسید خانه. روزی که آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم، و گفتم: شما برای همین سالم اومدین.خندید. گفت: وقتی نذر می کنی، برای جبهه نذر کن.پرسیدم: چرا؟! گفت: چون امام هشتم احتیاجی ندارن، اما جبهه الان خیلی احتیاج دارد؛ حالا هم نمی خواد انگشترت رو ببری حرم بیاندازی. …تو عملیات بعدی، بدجوری مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج. یکی از همان جا زنگ زد مشهد و جریان را به ما گفت. خواستم با خودش صحبت کنم، گفتند: حالشون برای حرف زدن مساعد نیست. همان روز برادر خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد. نمی دانم جواب سلامش را دادم یا نه. زود پرسیدم: چه خبر؟ حالش خوبه؟ خندید گفت: خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی…. یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ … امانش ندادم. پرسیدم: چه پیغامی؟ اولاً که سلام رسوند، دوماً گفت: اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش توی ضریح. گیج شده بودم. … گفتم: اون که می گفت این کارو نکنم. گفت: جریانش مفصله، ان شاء الله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف می کنم. با هواپیما آوردنش مشهد ، وقتی ما رسیدیم بالا سرش، هنوز به هوش نیامده بود… وقتی به هوش آمد، جریان ( انگشتر) را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن: توی عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا (علیهم السلام) تشریف آوردن بالای سرم. احوالم رو پرسیدن و باهام حرف زدن. دست می کشیدن رو زخم های من و می فرمودند: عبدالحسین … ، ان شاء الله زود خوب می شه… وقتی می خواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر زنم را نشانم دادند. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشترتان در چه حاله؟من خیلی تعجب کرده بودم. بعد دیدم فرمودند: بگویید همان انگشتر را بیندازن توی ضریح.
منبع: خاک های نرم کوشک ، چاپ دویست و یازدهم، ص 76 تا 79.
آخرین نظرات