بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند ونه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آنها را جذب ورزش می کرد وبه مرور به مسجد وهیئت می کشاند. یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود.همیشه خیلی راحت حرف از خوردن مشروب وکارهای خلافش می گفت. اصلان چیزی از دین نمی دانست. نه نماز ونه روزه به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد حتی می گفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام اینها کی هستند دنبال خودت می یاری! با تعجب پرسید: چطور چی شد؟ گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین (ع) وکارهای یزید می گفت. این پسر هم خیره خیره وبا عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد!!
ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد. یکدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: عیبی نداره این پسر تا حالا هیئت نرفته وگریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین (ع) که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگراین بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم. دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. اویکی از بچه های خوب ورزشکار شد.چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید،همان پسر یک جعبه شیرینی خرید و بعد از ورزش پخش کرد و گفت:رفقا من مدیون همه شما هستم. اگه خدا منو با شما آشنا نکرده بود معلوم نبود الآن کجا بودم و….من و بچه های دیگه با تعجب نگاهش می کردیم. وقتی داشتم از در بیرون میرفتم اون پسر رو صدا زدم و گفتم: از من راضی باش یکبار پشت سرت حرف زدم بعد هم سریع آمدم بیرون توی راه به کارهای ابراهیم دقت می کردم. چقدر زیبا یکی یکی بچه هارو جذب ورزش می کرد و بعد هم اونا رو به مسجد و هیئت می کشوند و به قول خودش می انداخت تو دامن امام حسین(علیه السلام).
منبع:asemaneha-313.blogfa.com
آخرین نظرات