از اینکه فهمیده بودیم ساکنان سلول سمت چپ (و راستمان) ایرانی هستند خوشحال بودیم. سی و دو ضربه به دیوار زدیم تا آنها را متوجه حروف الفبا کنیم . آنها هم متقابلاً سی دو ضربه به دیوار کوبیدند . نه بیشتر نه کمتر. خوشحال شدیم که آنها منظور ما را فهمیده اند . پس حالا ضربه بزنیم؛ پانزده ضربه «س» بیست و هفت ضربه «ل» یک ضربه «ا» بیست و هشت ضربه « م» یعنی سلام. هرچه نشستیم جوابی دریافت نکردیم . مجدداً بار دوم و بار سوم تکرار کردیم . سلول سمت چپ به دریچه زدند و نگهبان را صدا زدند . دریچه که باز شد ما بلا فاصله زیر در رفتیم از زیر در شنیدیم که با صدای بلند گفتند ما ترتیب الفبا را نمی دانیم . … کار خلاقانه آن برادری که به بهانه ی ترانه خواندن اسامی دوستانش را با شعر و آهنگ برایمان گفته بود یادمان آمد . از آنجا که نگهبان ها به دعای بعد از نماز ما در سه وعده نماز یومیه عادت کرده و آن را پذیرفته بودند شروع به خواندن دعای امن یجیب کردیم البته با همان لحن و صوت همیشگی به جای دعا حروف الفبا را شمرده شمرده می خواندیم . … وقتی تمام شد فوراً از دیوار سمت راست که ترتیب حروف الفبا را گرفته بودند شروع به ضربه زدن کردند : « زن با یک دست گهواره را و با دست دیگر دنیا را تکان می دهد. »
منبع:[معصومه آباد،من زنده ام (خاطرات دوران اسارت)، چاپ دویست و پنجم ،1395 ، ص 269 تا271 ]
آخرین نظرات