امشب می خواهم سوزناک ترین قصه عالم را برایت بگویم:
یکی بود یکی نبود.خدا بود وتو و نگاه های پر معنایت. تو بودی و خیمه هایی که چون آتش دل کوچکت،زبانه می کشید و بوی اسارت که تا فرسنگ های بیابان غربت به مشام می رسید و خورشید که از شرم نگاهت،سرش را پایین انداخته بود!
آن روز، افق از شدت گریه، چشمانش سرخ سرخ شده بود.تو، انتظار معجزه مسیحایی داشتی که خورشید غروب کرده تو،بار دیگر از گودال قتلگاه طلوع کند!
بخواب، ای مهربان!تا همیشه دنیا شرمسار نگاه آخرت بماند. دیگر هیچ چیز زیبایی ندارد. این سرزمین،مردمانش با مردمان دیار تو فرق دارند؛اینجا مردمانش گندم نفاق درو می کنند و نان ناجوانمردی می خورند.
اینجا سرزمین بی مهری است که در مغازه هایشان بر ترازوی بی عدالتی،کالای نیرنگ عرضه می کنند. اینجا سرزمین بی وفایی است که گل ها را به باد تازیانه نوازش می کنند.
بخواب زیبای مهربانم! تا بر دستان کوچکت، رنگ کبود کینه را بیش از این حک نکنند.بخواب و وسعت بی نهایت درد هایت را در سکوت من به یادگار بسپار! هر چند زبری پیراهنم، صورت لطیفت را می آزارد؛ اما بعدها ای شاهزاده کوچکم! من قصر بزرگ تو خواهم شد.
بخواب، زهرای سه ساله ام، بخواب!
آخرین نظرات