نزدیک ظهر عدنان وارد آسایشگاه شد و گفت : نقیب احمد اجازه داده یک اسیر برای چند دقیقه با شما حرف بزند. بعد از یک ساعت مردی میان سال و میان قامت با هیکلی رنجور و استخوانی اما چهره ای نورانی و بشّاش در حالی که خنده بر لب داشت ، با کیسه ای بر دوش وارد اتاق شد و گفت: من علی اکبر ابوترابی هستم ، برادرها نقیب احمد را تحت فشار شدید قرار داده اند که یکی از برادران ایرانی در شرایط امنیتی برای چند دقیقه با شما صحبت کند و این امر را به من واگذار کردند. این کیسه، پر از سبزی های همین باغ است که برادرها زحمت کشیده و برایتان فرستاده اند. با دیدن حاج آقای ابو ترابی نور امیدی در دلمان تابیدن گرفت. شور و شادی بی حدّی وجودمان را فرا گرفت. … پرسید چرا لباس های شما مندرس و این همه وصله و پینه دارد؟ گفتیم : این لباس های خودمان است که از روز اول اسارت به تن داشتیم . هنوز لباس اسارت عراقی ها را تنمان نکرده ایم. با شنیدن این جمله نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد… برادر ابوترابی گفت : … شجاعت و پاکدامنی شما ما را سرافراز کرده ، به قد همه ی ما اضافه کرده. از رنجی که شما در آن زندان ها بردید ما مردها خجالت کشیدیم و دیگر از رنج ناله نکردیم. اما خواهر ها من مأمور به پرسیدن یک سؤالم که باید جوابش را به برادر هایتان بدهم. ما برای حفظ ناموس اینجا هستیم … اگر طی این دوسال به شما تعرّضی شده ما باید تکلیف جنگ و عراقی ها را همین جا روشن کنیم. خونی که برای حفظ عصمت و حیا نریزد با دوای سرخ هیچ فرقی ندارد. گفتیم خدا را شکر ، تا این لحظه در امان خدا بوده ایم. … به عصمت مادرتان زهرا ، فقط خدا به ما رحم کرده است . مثل لقمه ای در دهان گرگ می چرخیدیم اما گرگ می ترسید لقمه را زمین بگذارد مبادا سهم گرگ دیگری شود. سید دو باره اشک ریخت اما این بار با هق هق . … سید … با ذکر الحمدالله ، سبحان الله ، لاحول ولا قوة الا بالله با ما خدا حافظی کرد.
منبع:[معصومه آباد،من زنده ام (خاطرات دوران اسارت)، چاپ دویست و پنجم ،1395 ، ص 409 تا 410]
آخرین نظرات