در خاطرات یک سرباز عراقی آمده"یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم. آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود. بهش گفتم:"مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟” سرش را تکان داد. گفتم:” تو که هنوز هجده سالت نشده!” بعد هم مسخره اش کردم و گفتم:” شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟” جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت: سن سربازی پایین نیومده، سن عاشقی پایین اومده. (راوی شهید غضنفر خندان،کتاب«خاطره خوبان»)
موضوع: "شهدا"
در مغازه سبزی فروشی مشغول کار شد،یک روز آمد وگفت:نمی روم.پرسیدم چرا؟گفت آدم درستی نیست سبزی ها را می ریزه توی آب که سنگین تر بشه. بعد رفت توی لبنیاتی،آنجا هم زیاد نماند. گفتم چطور؟ گفت کم فروشی می کنه، جنس بد و خوب را قاطی می کنه. از فردایش رفت سر گذر برای بنایی، کم کم تو کار جا افتاد و بعد از مدتی شاگرد می گرفت. دستمزدش هم از قبل بهتر شده بود.(خاطره ای از شهید عبدالحسین برونسی به روایت مادر شهید)
شخصی برای شهید نواب صفوی نوشته بود:بیماری روحی دارم،چه کنم؟ او در پاسخ نوشت:گل درخت«سخاوت»ومغز حبه«صبر»وبرگ«فروتنی»را به ظرف«یقین»بریز وبا وزنه«حلم» آنها را بکوب وبا هم مخلوط کن وسپس آن ها را با«خوف»از خدای متعال،خمیر نما وبا جوهر«امید»رنگ بزن ودر دیگ«عدالت»بجوشان. بعد از آن،در جام «رضا وتوکل»صاف کن وداروی«امانت وصداقت» بدان مخلوط نما واز شکر«دوستی»آل محمد(ص) وشیعیان ایشان به مقدار کافی بر آن بریز وچاشنی«تقوا وپرهیزگاری»بر آن اضافه کن وهر روز با «ذکر»خدا در پیاله «توبه»قدری بنوش تا بهبودی حاصل شود.
(ماهنامه شجره طیبه،شماره 21)
آخرین نظرات