کنار تخت من قیافه ای آشنا آمد. او را می شناختم . احمد بابایی بود فرمانده گردان مالک اشتر. او از ناحیه دست تیر خورده بود. و هنوز دستش میان گچ بود. بابایی آهسته گفت می آیی فرار کنیم؟ گفتم کجا؟ گفت: خط. خیلی جدی گفتم : « می آیم . امّا چطوری؟ » پشت سر او… بیشتر »
آخرین نظرات