کنار تخت من قیافه ای آشنا آمد. او را می شناختم . احمد بابایی بود فرمانده گردان مالک اشتر. او از ناحیه دست تیر خورده بود. و هنوز دستش میان گچ بود. بابایی آهسته گفت می آیی فرار کنیم؟ گفتم کجا؟ گفت: خط. خیلی جدی گفتم : « می آیم . امّا چطوری؟ » پشت سر او راه افتادم . رفتیم داخل یکی از همان هلی کوپتر های شنوک که مجروح آورده بود و نشستیم یک گوشه . ناگهان خدمۀ هلی کوپتر آمد و وقتی ما را با لباس بیمارستان دید با عصبانیّت گفت : « شما اینجا چه کار می کنید؟!» بابایی جواب داد : « من فرمانده گردانم . باید برگردم خط،پیش نیروهایم.» گفتند هرکی می خواهی باش ما وظیفه نداریم شما را ببریم. دعوای بابایی بالا گرفت ، اما نتیجه نداشت. و از هلی کوپتر پیاده شدیم . بعد از نماز صبح بابایی گفت: « پا شو. » و این بار مثل کسانی که از زندان فرار می کنند به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم . من دست هایم که سالم بود را قلاب کردم و بابایی از دیوار بالا رفت و او با همان یک دست سالمش مرا با آن زخم باز ، بالا کشید. افتادیم آن طرف دیوار و رفتیم. به سمت دارخوین . در مسیر دیدم احمد بابایی خیلی ساکت است. پرسیدم : « برادر بابایی، خیلی در فکری؟» گفت آره از تهران بهم زنگ زدند و گفتند خدا بهت یک دختر داده. پرسیدم : « پس می خواهی از دارخوین بروی تهران؟» گفت نه ، می روم خط . گفتم اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط سخت و بچه ات ؟! حرفم را برید: « تکلیف من اینجاست. آزادی خرمشهر از بچۀ من مهم تر است.» احمد بابایی در همان عملیات با اصابت یک موشک آرپی چی شهید می شود .
منبع:[ حمید حسام ، وقتی مهتاب گم شد، خاطرات علی خوش لفظ ، تهران، سوره مهر ، چاپ سوم ، 1395 ، صص 162 تا 164. ]
آخرین نظرات