نزدیک ظهر عدنان وارد آسایشگاه شد و گفت : نقیب احمد اجازه داده یک اسیر برای چند دقیقه با شما حرف بزند. بعد از یک ساعت مردی میان سال و میان قامت با هیکلی رنجور و استخوانی اما چهره ای نورانی و بشّاش در حالی که خنده بر لب داشت ، با کیسه ای بر دوش وارد اتاق… بیشتر »
آخرین نظرات