حمیدرضا صدوقی- چند روز پیش بود که با تعدادی از بچههای قدیمی جبهه و جنگ نشسته بودیم صحبت به خصوصیات اخلاقی سیدحسین موسوی مقدم فرمانده تخریب لشکر ویژه شهدا کشیده شد که نماز اول وقتش، هیچوقت ترک نمیشد، حتی در گیرودار عملیات کربلای ۵. و از همین فضیلت نماز اول وقت میگفتیم و میشنیدیم که یکهو محمد گرایلی خاطرهای بسیار زیبا و تاثیرگذار برایم فرستاد که حیفم آمد شما را در شیرینی خواندنش شریک نکنم.
سال ۱۳۷۹ در خدمت مرحوم ابوی برای عیادت دوست بیماری رفته بودم. پیرمرد شیک و کراواتزدهای هم آنجا حضور داشت. برحسب اتفاق، چند دقیقه بعد از ورود ما اذان مغرب را گفتند. آن آقای پیر کراواتی، با شنیدن اذان کیف چرمی ظاهرا گرانقیمتش را باز کرد و سجادهاش را درآورد و زودتر از سایر حضار مشغول نماز شد! شخصا برایم جالب بود که یک پیرمرد شیک و صورتتراشیده و کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد. بعدازاینکه همه نمازشان را خواندند، مرحوم پدرم خطاب به ایشان با صدای بلند (بهدلیل سنگینی گوش پیرمرد) گفتند: آقای مهندس، قضیه نماز اول وقت و مرحوم حاج شیخ و رضاخان را برای مجتبی تعریف کنید. دوست دارم از زبان خود جنابعالی بشنود. حس کنجکاویام تحریک شده بود که بدانم ماجرا از چه قرارست که آقای مهندس لبخندی زدند و اینطور شرح دادند:
مدتی بود که از طرف سردارسپه (از القاب رضاشاه) مسئول اجرای قسمتی از طرح تونل کندوان در جاده چالوس شده بودم، ازطرفی فرزند دومم که پسر بزرگم باشد، مبتلا به سرطان خون شده بود. دکترها حتی اطباء فرنگ جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظر مرگ بچه بودیم. خانمم یک روز گفت که برای شفای بچه برویم مشهد دست بدامن امام رضا(ع) بشویم… البته آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم؛ ولی چون مادر بچه خیلی مضطرب و دلشکسته بود قبول کردم. مشهد که رسیدیم تقریبا آخر شب بود. فردا صبح بچه را بغل کردم و رفتیم حرم. وارد صحن که شدیم، خانمم خیلی آه و ناله و گریه میکرد.. گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوب است و… بچه را از من گرفت و گریهکنان رفت داخل، سمت ضریح و… .
یک ملای پیر کوچولو توجه من را به خودش جلب کرد. روی زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خردشده در آن دیده میشد، مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند.هرکس مشکلش را به آن آخوند پیر میگفت و او یا چند عدد انجیر یا مقداری نبات درون دست طرف میگذاشت و بنده خدا خوشحال و خندان تشکر میکرد و میرفت.
به خودم گفتم عجب مردم احمق و سادهای داریم ما… . پیرمرد چطور همه را دلخوش میکند، آنهم با انجیر یا تکههایی از نبات! حواسم از خانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که شیخ نگاهی به من انداخت و بعد با دست اشاره کرد، یعنی بروم جلو… . رفتم جلو و سلام کردم. بعد از لحظاتی به من گفت: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟!گفتم: چه شرطی؟ برای چه؟!شیخ گفت: قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت، یک سال تمام نمازهای یومیه را سر وقت اذان بخوانی!خیلی تعجب کردم. از کجا میدانست؟ این چه شرطی بود!کمی فکر کردم دیدم اگر راست بگوید، ارزشش را دارد که یک سال نماز بخوانم. خلاصه گفتم: قبوله!شیخ تکرار کرد: یک سال نماز اول وقت و سر اذان در مقابل سلامتی اولادت، قبوله؟بااینکه تا آن زمان نماز نخوانده بودم و اصلا قبول نداشتم، گفتم: قبوله آقا.همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شده و ازدحام جمعیت در قسمتی از حرم زیاد شد. یکدفعه دیدم پسرم از لابهلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم بهدنبالش!خلاصه بچه خوب خوب شد و من هم از آنموقع طبق قول و قرارم با مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی نمازم را دقیق و سروقت میخواندم. یک روز محل اجرای تونل مشغول کار بودیم که از همانجا دیدیم سردارسپه بهطرف ما میآید. تعداد خودروها و آژانهای اطرافش مشخص بود که رضاشاه آمده. ترس و اضطراب عجیبی همه را گرفت. شوخی نبود که رضاخان خیلی جدی و قاطع برخورد میکرد. در حال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهر شد. مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبر کنم بعد از بازدید بخوانم که گفتم: مرد حسابی، تو قول دادی. به قول و قرارت پایبند باش. خلاصه وضویی گرفتم و ایستادم به نماز. رکعت سوم بودم که سایه رضاخان را کنارم دیدم. خیلی ترسیده بودم. اگر عصبانی میشد یا عمل مرا توهین تلقی میکرد کارم تمام بود! سلام نماز را که دادم بلند شدم و دیدم درست پشت سرم ایستاده.عذرخواهی کردم و گفتم: قربان در خدمتگذاری حاضرم. شرمنده اگر وقت اعلیحضرت تلف شد.رضاشاه گفت: همیشه نماز میخوانی مهندس؟گفتم: قربان از وقتی پسرم شفا گرفت، نماز میخوانم. درحرم شرط کردم!
رضاخان نگاهی به یکی از همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم به صورت او زد و گفت: مردیکه پدرسوخته. کسی که بچه مریضش را امام رضا(ع) شفا بدهد، نماز اول وقت بخواند دزد و عوضی نمیشود. آنی که دزد است تو پدرسوخته هستی، نه این!بعدها متوجه شدم زیرآب مرا زده بودند که مهندس چنین است و چنان و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند. اما نمازخواندن من نظرش را عوض کرده بود و جانم را خریده بود!از آن تاریخ دیگر هرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی فاتحه و درود میفرستم!
راوی خاطره، حاج آقای گرایلی
آخرین نظرات